از کودکان را در حال بازی دید و فرمود : وای بر فرزندان آخرالزمان از پدرانشان ! چیز از فرائض و احکام مذهبی را به آنان نمی آموزند و اگر خود فرزندان به دنبال فراگیری پاره ای از مسائل دینی بروند آنها را از اداء این وظیفه مقدس باز می دارند و تنها به این قانع هستند که فرزندانشان به دنبال کسب و تجارت روند و متاع ناچیزی از دنیا بدست آورند ماهی ها چقدر اشتباه می کنند قلاب علامت کدامین سوال است که بدان پاسخ می دهند ؟ آزمون زندگی ما پر از قلاب هایست که وقتی اسیر طعمه اش می شویم تازه می فهمیم ماهیها بی تقصیرند. حسد-کینه-خشم-لذت-غرور-انزجار-انتقام- ترس-شهوت و . . . من اسیر کدامین طعمه شدم؟ خداوندا دانشی عطا فرما تا از کنار این قلابها بگذرم که شاید دگر فرصتی برای برگشتن به پاکی دریا نباشد . در بزرگراه زندگی همواره راهت، “راحت” نخواهد بود. هر چاله ای، “چاره ای” به تو می آموزد. دوباره فکر کن، فرصت ها “دو بار” تکرار نمی شوند. پس به خاطر داشته باش برای جلوگیری از پس رفت،“باید رفت”!! روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند، را از آب بیرون بیاورد، نجات میدهی؟ است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم. دوستان خود خوردند و حرف نزدند توماس: «توی این چهار سال هر بار که رقص تو رو دیدم، انگار داری زور میزنی که تمام حرکاتو کامل و درست انجام بدی. امّا تا حالا هیچوقت ندیدم که خودتو رها کنی این همه انضباط واسه چیه؟» نینا: «من فقط میخوام بی عیب و کامل باشم.» توماس: «کمال این نیست که همش خودتو کنترل کنی. یه وقتایی لازمه که خودتو رها کنی. خودتو غافلگیر کن تا بتونی بقیه رو غافلگیر کنی.» دیالوگی از فیلمBlack Swan الهی...!!!!! خوشبختی را میشه تو چشاش دید...!!!! کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،
روزی رسول خدا (ص) در حین عبور از کوچه ای بعضی
عرض شد یا رسول الله (ص) از پدران مشرک آنها ؟
فرمود : نه بلکه از پدران مسلمان ایشان که هیچ
بدانید من از این قبیل پدران بیزار هستم و آنها نیز از بستگی به من بری اند...
مستدرک الوسائل جلد 2 صفحه
او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،
اما عقرب انگشت اورا نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب
اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید:
برای چه عقربی را که نیش میزند
مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب
تقدیم به کسانی که نیش عقربها از
و دوباره عشق ورزیدن......
سفری بی همراه،
گم شدن تا ته تنهایی محض،
یار تنهایی من با من گفت:
هر کجا لرزیدی،
از سفرترسیدی،
تو بگو، از ته دل
من خدا را دارم...